Join today and start reading your favorite books for Free!
Rate this book!
Write a review?
برای من نوشتن یکی از سخت ترین کارهای دنیاست، درست مثل حرف زدن. و هیچ فرقی هم نمیکند که این نوشته یک ریویوی چند خطی برای کتابی خاص باشد و یا دل نوشته ای عادی...حقیقتش سکوت را هم از همین کتابها بود که یاد گرفتم.اما امروز نمیدانم چه شده که بنا کرده ام به نوشتن. از چه؟ خودم هم نمی دانم... ذهنم خالی است از هر گونه تعبیر و تفسیر مناسب برای این کتاب. تنها واژه ای که مدام در ذهنم رژه میرود و منتظر است تا بلکه نگاشته شود، "زن" است .. زن، زنان.. زنانی که دردمندند، درد میکشند و دم نمی زنند.ابزارهایی که "سا...
کتابی در مورد همهی زنان ِ ایران رضا قاسمی در وردی که برهها میخوانند دست به چند کار ِ جدید در ادبیات ِ ایران زده. اول اینکه، کتاب به صورت آنلاین نوشته شده؛ یعنی هر شب، فصلی از کتاب رو در وبلاگ شخصیش مینوشته و خود نویسنده هم از روند ِ داستانش اطلاعی نداشته. به قول خودش، بداهه مینوشته و سعی میکرده داستان، خودش رو پیدا کنه. بعد از ۴۲ شب، کتاب رو از وبلاگش حذف میکنه و به روتوش ِ چیزی که نوشته میپردازه. در نهایت، متن ِ نهایی رو با نام ِ "وردی که برهها میخوانند" منتشر میکنه.دوم اینکه: نویسن
من بسیار لذت بردم از کتاب. خیلی بیشتر از همنوایی و چاه بابل. مخصوصا که کتاب نسبتا بداهه نوشته شده و این، یعنی رضا قاسمی نویسنده توانمندی است که قصه را توی ذهنش خوب پرورانده است.پنج ندادم، چون انتظار نداشتم کتاب تمام شود آن جایی که تمام شد.ولی دست مریزاد جناب قاسمی..
بهم گفته بودن بعد ۱۸ سالگی اجازه دارم بخونمش. اردیبهشت ۸۸ هجده ساله شده بودم. ۶ تیر همون سال کنکور دادم. شبش رفتم کتاب رو برداشتم و تا صبح خوندمش یه کله تا تموم شد. اتفاق خوش آن روزهای سخت بود. بعدها دو سه بار دیگه از سر تا ته خوندمش و چندین و چند بار تکههایی که خط کشیده بودم رو...
امروز يک نفس خواندمش ...با تمام جملاتش عطسه کردم ... !!عجيب بود ... !عطسه هام از سرما خوردگيم بود ... ولی اين تقارن عجيب بود برام ... !!!
چرا هیچ خلوت عاشقانهای خلوت نیست، ازدحام است در تخخواب دو نفره؟ .. وردی که بررهها میخوانند با یک غافلگیری بزرگ شروع شد! با اعلام اینکه من اثری بزرگ و متفاوت هستم. از شروع داستان فهمیدم که این کتاب فوقالعاده خواهد بود.عجیب بیگانگی و دلتنگی شدید من برای متن فارسی بود! با اولین جمله حس کردم که چه قدر دور شدم از نگارش فارسی. همهی هستی ام دردآلودِ همین مسائلِ کوچک است؛ چیزهائی که هر آدمی به سادگی از پسشان برمیآید. و من باید مثل خر گیر کنم در همان خمِ اول یا دوم. سهم ندادهاند
پاریس هم شده بود قبرستان؛ نقشه ای که انگار یکی تیغ برداشته بود و همینطور تکه تکه از جغرافیاش بریده بود تا فقط همین تکه ای بماند که چاردیواری آپارتمانم بود. نقطه به نقطه شهر، هر جا ردی از او بود، به من می گفت که او رفته است برای ابد؛ که این تکه ها برای ابد حذف شده اند از نقشه ی شهر.از متن کتاب
وای من چقد دوسش داشتم...زودتر باید برم سراغ کتابای دیگه ی نویسنده ش...
بسیار از نحوه روایت "وردی که بره ها می خوانند" لذت بردم. در حین خوندنش گاهی لبخند به لب آدم میشینه، از جنس لبخندی که از شنیدن یک جوک در مورد مسائلی که برای خیلی از ما ها تابو محسوب میشه به لب آدم میاد و گاهی از غصه مو به تن آدم سیخ میشه. اولین کتابی بود که از "رضا قاسمی" می خوندم، "همنوایی شبانه ی ارکستر چوب ها" رو گذاشتم توی نوبت خوندن و حتما خیلی زود میرم سراغش .
نسخه ی موبایلی این کتاب رو خوندم. اون هم تو اتوبوس. واقعا غافلگیر شدم. اولین کتابی بود که از رضا قاسمی میخوندم. ما ایرانی ها همیشه تو ذهنمون یه خودسانسوری های وحشتناکی داریم که به انواع و اقسام شکل ها خودش رو میتونه نشون بده. تبریک میگم به آقای قاسمی که تونسته اینقدر به خودش نزدیک بشه... کاری که شاید من هیچ وقت نتونم انجامش بدم...
راستش، اگر زندهام هنوز، اگر گهگاه به نظر میرسد که حتا پُرم از جنبشِ حيات، فقط و فقط مال بیجربزهگیست. میدانم کسی که تا اين سن خودش را نکشته بعد از اين هم نخواهد کشت. به همين قناعت خواهد کرد که، برای بقاء، به طور روزمره نابود کند خود را: با افراط در سيگار؛ با بینظمی در خواب و خوراک؛ با هر چيز که بکشد اما در درازای ايام؛ در مرگ بیصدا
صفحه های کتاب (پی دی اف اش را می خواندم) نشان می داد 215 صفحه دارد. به صفحه 185 که رسیدم تهش نوشته بود: پاریس- آوریل 2002 تا اوت 2007فکر کردم این هم یکی از مسخره بازی هایش است... اما پایین تر که رفتم فصل بعدی درکار نبود... «اشاره» شروع می شد... عادت داشتم رمان هایی را که غرقم میکنند تند بخوانم اما دیر تمام کنم... فصل های آخر را کش بدهم و نگذارم زود تمام شود... اما این یکی ناگهان تمام شد؛ برای همین هنوز جای خالیش را مثل دندان کشیده شده میتوان حس کرد... که هربار زبانت را به لثه نرم و خونی زیرش میک...
" چرا هيچ خلوت عاشقانه اي خلوت نيست. ازدحام جمعيت است در تختخوابي دو نفره؟چرا هر كسي چند نفر است، چهرهايي تماما گوناگون؟چرا عاشق كسي ميشويم اما با كسي ديگر به بستر ميرويم؟ چرا عشق جماعي ست دسته جمعي كه در آن هر كسي هر كسي را مي گ.ا.ي.د جز من كه هميشه گ.ا.ئ.ي.د.ه ميشوم؟ "
در کمتر از بیست و چهار ساعت خوندمش و بی نهایت دوستش داشتم. رضا قاسمی قلم ارزشمندی برای ادبیات ما داره. جنس نگاهش به زندگی، بازی با کلمات به شاعرانه ترین حالت و پرداختن به مسائلی که خط قرمز محسوب میشن، نقطه قوت روایتشه. حتی میتونی بعد از خوندن با خودت بگی اونطور که میگفتن اروتیک نبود! (چاه بابل رو هنوز نخوندم شاید بعدها نظرم تغییر کرد :)) ) بعضی از بخشها و کلمات واقعا تا عمق وجودم نفوذ میکرد و بعدش یه نفس عمیق میکشیدم و تو ذهنم مرور میکردم که چرا اینقدر خوبه؟ و دوباره یادم میفتاد که لذتی بالات...
پارسال همین موقع های تابستون همنوایی رو خوندم. با وجود نثر به شدت جذاب تمایل خودآزار گونه ای باعث میشد کش بدم قضیه رو. که اصن وقتی کتاب رو میخونم حالم یه جور خوبی بده :)) تمام شد بلاخره. آدم رو با ترس ها و کابوس ها و گذشته و هر چیزی که تلاش میکنیم تا توی گودال دفنش کنیم و خودمونو نبینیم آشتی میده. که اگر جراتش رو داری کتاب رو بخون وبرهنه بایست به تماشای خودت. آخ که من چقدرررر این مرد دیوانه رو دوست دارم!
انسان شهرش را عوض میکند، کشورش را عوض میکند و کابوسها را نه. فرقی هم نمیکند سوار کدام قطار شده باشی و در کدام یک از ایستگاههای جهان پیاده شده باشی، این تنها جامهدانیست که وقتی باز میکنی همیشه لبالب است از همان کابوس.
میرفت و دردِ من شروع میشد. اما همينکه زخم اندکی التيام میيافت، برمیگشت. میگفت «هيچکس مثل تو مرا نمیفهمد». هيچکس هم مثل او مرا نمیفهميد. پس مخفيانه ادامه میداديم. اما تمامِ مدت ترس داشت مبادا کسی، آشنائی، ببيندمان. بعد که اين ترسها تيغ میشد و تکهتکه میبريد از روح، باز تشويقاش میکردم برود. قبول نمیکرد. خسته که میشديم از پنهانکاری و ترس، میرفت. اما با هر رفت و برگشت تکهی ديگری از روح من به غارت میرفت. بار آخر که رفت، تازه فهميدم که هر چيز غرامتی دارد
حالا باز روز از نو ترک سیگار از نو . همه ی هستی ام درد آلودِ همین مسائل کوچک است ؛ چیزهایی که هر آدمی به سادگی از پس شان بر می آید . و من باید مثل خر گیر کنم در همان خمِ اول یا دوم . سهم نداده اند انگار لمحه ای آسایش ؛ مگر به خواب یا به عالمِ مرگ . عشق هم سهم اش برای ما شناست میانِ ماهیانِ تاریکِ اعماق ؛ به ساعاتی که دریا هیچ نیست مگر همه ی هول هستی ....سهم نداده اند انگار لمحه ای آسایش مگر به خوابیا به عالم مرگ...به ساعاتی که دریا هیچ نیست مگر همه ی هول هستی ...
کتاب از لحظه ی ورود یه فرد نسبتا روان پریش به بیمارستان شروع میشه و با خروجش از بیمارستان به پایان می رسه. فردی که برای انجام یه عمل جراحی بستری شده و لحظه به لحظه ی گذشتش رو به خاطر میاره. زمان روایت کتاب به طور مداوم بین گذشته و حال جا به جا میشه. کتاب سبک نگارشی به شدت متفاوتی داره. این کتاب به صورت فی البداهه نوشته شده و هر روز نویسنده یه قسمت هایی از رمان رو به صورت فی البداهه و آنلاین نوشته و توی وبش قرار داده. یه کتاب به شدت بدون سانسوره و بنظرم نوشتنش تابو شکنی بزرگی محسوب میشه.. قبلا هم...
حتمی کتابی که دو شب تا نصفه شب منا بیدار نگه داشته تا تموم بشه کتاب خوبیه دیگه.خط سیز غیر مستقیم داستان برام جذابیت زیای داره در کنار اون اشاره های جنسی که برای ما مخاطب های فارسی زبان چیز عجیب و جدیدیه کتاب هاای قاسمی را برام جذاب میکنهدر مورد کتاب چیزی نمیتونم بنویسم چون مغزم هنوزر از این کتابه ولی میتونم توصیه کنم بخونیدش پشیمون نمیشین
از پنجره ی قطار(شیشه ی شفاف و تمیزش) می دیدم تمامِ بیابانهای خشک را. بطری آب را گذاشته بودم لبِ پنجره و می لرزید سطح آب درونش و یک جور سرخوشی داشت انگار برای خودش و یک جور همسفرِ ما شده بود از کنار خطی که آهن بود، موازی با هم و تراورس های صبور که هر چند ده سانتی می تر دو خط را، موازی را، وصل کرده بودند به هم. آن اول ها تراورس ها چوبی بوده اند، نمونه اش را در ایستگاهِ پل سفید دیده بودم در ایستگاهی متروک وقتی از میانِ حجم مِه عبور کرده بودیمو شهر و آدم ها را جا گذاشته بودیم بی آنکه کسی سر در پی ما...
انسان شهرش را عوض می کند ،کشورش را عوض می کند و کابوس ها را نه،فرقی هم نمی کند سوار کدام قطار شده باشی و در کدام یک از ایستگاه های جهان پیاده شده باشی،این تنها جامه دانی ست که وقتی باز می کنی همیشه لبالب است از همان کابوس..در حالت عمودی آدم بیشتر زمین را میبیند ؛واقعیت را.و در حالت افقی (مثل حالا که دراز کشیده ام روی تخت روان )سقف را ؛وهم را؛سفیدی یکدست را..حس میکنم چیزی برای همیشه در من مرده است.چیزی گنگ.نمی دانم چه.اما چیزی مرده است.حسی است مثل حس دختری عاشق که برخلاف میل اش ناچار شده است سقط
عنوان: وردی که بره ها میخوانند - رمان؛ اثر: رضا قاسمی؛ مشخصات نشر: تهران، نیلوفر، 1383، در 165 ص، شابک: 9644482506؛ موضوع: داستانهای نویسندگان ایرانی قرن 14 هجری قرن 21 م
چند صفحه که از خوندنم گذشت برگشتم اسم نویسنده رو نگاه کردم تا مطمئن بشم ایرانیه! از صراحت و بیپروایی کلام تعجب کرده بودم! آخه ما ایرانی ها عادت داریم به در لفافه حرف زدن به غیر مستقیم صحبت کردن به باید و نباید های فرهنگی به رعایت خط قرمز ها و.... ولی این کتاب به دور از همه این چیزها خیلی راحت و صمیمی و با جسارت حرف شو میزنه کتاب بداهه نوازیست شاید خاطره انگاری ولی هرچیزی که هست تلخه تلخ از نوع انسان رها شده ای در غربت و من با تمام وجودم این تلخی و تنهایی القا شده رو احساس کردم
خَب، من زبانم قاصره در مورد «وردی که بره ها می خوانند». رضا قاسمی یه نویسنده ی بالفطره س، انگار فقط به دنیا اومده که بنویسه، انگار فلسفه ی وجودیش نوشتن «وردی که بره ها می خوانند» بوده. دارم بزرگ نمایی می کنم؟ به هیچ وجه. به گفته ی خودش این رمان برای بار اول،آوریل سال 2002 و به اسم «دیوانه و برج مونپارناس» به عنوان رمان آنلاین، به صورت فی البداهه و زیر چشم خواننده ها، به مدت چهل و دو شب (هر شب یک قسمت) روی سایت شخصی اش نوشته و منتشر شده. خب، من به نوبه ی خودم اینو که خوندم(آخرِ رمان چند صفحه روزن...
پیش از این، همنوازی شبانهیارکستر چوبها را خوانده بودم. بازهم با نثری دقیق و گیرا مواجه شدم که از گزافه گویی و توضیح بیهوده میپرهیزد. تفاوت این بود که همنوازی نگاهی بیشتر به یک جمعیت که سکونشان به یکدیگر پیوند خورده دارد، تا وردی که بره ها می خوانند. جدای از همهی اینها، من شیفتهی زمان های غیرخطی ام. این رمان/داستان ها، با وجود پیشروی، نمی گذارند صفحات پیشین را از یاد ببری.
خیلی لذت بردم ازش. فکر میکنم یکی از بهترین کارایی بوده که خوندم، هنوز داستان و شخصیت این داستان حضور دارند در ذهنم- فکر کنم از اون شخصیت های پایدار باشه که هیچوقت ولت نمیکنه. به هرحال چیزی که الان دلم میخواد اینه که نویسنده بهم بگه: تو نخون جیگر، خسته میشی، من خودم برات میخونم
فکر میکنم در بهترین زمانِ ممکن این کتاب رو خوندمخیلی خوب بود
اولین کتابیه که از رضا قاسمی خوندمواقعیتش کتاب در حد تعریفهایی که ازش شنیده بودم نبود ولی من دوستش داشتم و از خوندنش لذت بردمفک کنم برای اینکه بتونم قضاوت کنم لازم باشه بقیه کتابهاش رو هم بخونم چون گویا این کتاب حالت بداهه نویسی داخل وبلاگشون بوده و شاید معیار مناسبی برای سنجیدن عیار نویسندگی ایشون نباشهنکاتی از کتاب که خیلی برام جذاب بود روایت غیر خطی و صراحت بیان راوی و طنز تلخش بود
بالاخره اسم کتاب چیه؟(روی جلد نوشته وردی که "بره" ها می خوانند اما بالای کتاب نوشته شده "برده"!!!!)اولین تجربه قاسمی خوانی من!به نظرم "رضا قاسمی" آشنا مینویسد، نثر ساده ای داشت ولی آشفته! یعنی بیشتر احساس میکردم بداهه نویسی است یا انگار نویسنده نوشته تا از دست افکارش خلاص شه! البته بعدتر، در انتها کتاب خود نویسنده توضیح داده:"این رمان، بار نخست، در آوریل سال ۲۰۰۲ و با نام "دیوانه و برج مونپارناس" به عنوان رمان آنلاین، به صورت فی البداهه و زیر چشم خوانندگان، به مدت چهل و دو شب (هر شب یک قسمت) روی...