میگل دلیبس در داستانهای قدیمی از کاستیا لا بیهخا تصاویری شگرف از جهان روستاییِ اسپانیای اوایل قرن بیستم پیش مینهد و با نثری ظریف، غنی و ساده خواننده را با فضای زیستِ مردمان کاستیای قدیم آشنا میکند. روایتِ ژرفِ این داستانها آمیزهای است از حسِ همدلی با روستا و تجربهٔ دلکندن از آن.
روزی که روستا را ترک گفتم، دوقلوها کنار هم روی تختخواب آهنی خوابیده بودند. وقتِ بوسه بر پیشانی آنها، نگاه کلارا را دیدم که بر من خیره بود، با یک چشم بسته و خواب و یک چشم کبود و مات. فنرهای تخت، با نوای جیرجیر ناشی از اندک خزیدن کلارا، انگار که واژهٔ خداحافظ را در ذهن من تکرار میکردند. با پدر حرفی از رفتن نگفتم… نه خدانگهداری… نه نگاهی دستکم… فراموشام نمیشد که گفته بود: «روزی که تصمیم به رفتن گرفتی، فراموش کن پدری داری»، و من همین کار را کردم.
میگل دلیبس در داستانهای قدیمی از کاستیا لا بیهخا تصاویری شگرف از جهان روستاییِ اسپانیای اوایل قرن بیستم پیش مینهد و با نثری ظریف، غنی و ساده خواننده را با فضای زیستِ مردمان کاستیای قدیم آشنا میکند. روایتِ ژرفِ این داستانها آمیزهای است از حسِ همدلی با روستا و تجربهٔ دلکندن از آن.
روزی که روستا را ترک گفتم، دوقلوها کنار هم روی تختخواب آهنی خوابیده بودند. وقتِ بوسه بر پیشانی آنها، نگاه کلارا را دیدم که بر من خیره بود، با یک چشم بسته و خواب و یک چشم کبود و مات. فنرهای تخت، با نوای جیرجیر ناشی از اندک خزیدن کلارا، انگار که واژهٔ خداحافظ را در ذهن من تکرار میکردند. با پدر حرفی از رفتن نگفتم… نه خدانگهداری… نه نگاهی دستکم… فراموشام نمیشد که گفته بود: «روزی که تصمیم به رفتن گرفتی، فراموش کن پدری داری»، و من همین کار را کردم.