سباستیان و خواهر دو قلویش، ویولا، مانند دو قطرهی باران، شبیه هم بودند. آنها موی قهوهای روشن، چشمانی آبی آسمانی و لبخند دلربایی بر لب داشتند. زمانی که آنها بچه بودند، گاهی اوقات ویولا لباس سباستیان را تنش میکرد و به نظر میآمد که سباستیان است و این کار هر کسی را گیج میکرد.
دو قلوها همیشه به هم نزدیک بودند. آنها با هم بزرگ شدند و تقریبا با هم مردند. روزی کشتیای که با آن سفر میکردند، به صخرهی خطرناکی خورد و در دریا غرق شد. ویولا به صندوق لباس سباستیان چنگ زد و خود را نجات داد. آب دریا او را به ساحل ایلیری برد.
سباستیان و خواهر دو قلویش، ویولا، مانند دو قطرهی باران، شبیه هم بودند. آنها موی قهوهای روشن، چشمانی آبی آسمانی و لبخند دلربایی بر لب داشتند. زمانی که آنها بچه بودند، گاهی اوقات ویولا لباس سباستیان را تنش میکرد و به نظر میآمد که سباستیان است و این کار هر کسی را گیج میکرد.
دو قلوها همیشه به هم نزدیک بودند. آنها با هم بزرگ شدند و تقریبا با هم مردند. روزی کشتیای که با آن سفر میکردند، به صخرهی خطرناکی خورد و در دریا غرق شد. ویولا به صندوق لباس سباستیان چنگ زد و خود را نجات داد. آب دریا او را به ساحل ایلیری برد.