Read Anywhere and on Any Device!

Subscribe to Read | $0.00

Join today and start reading your favorite books for Free!

Read Anywhere and on Any Device!

  • Download on iOS
  • Download on Android
  • Download on iOS

وصال در وادی هفتم: یک غزل غمناک

وصال در وادی هفتم: یک غزل غمناک

عباس نعلبندیان
4.1/5 ( ratings)
در تاریکی اتفاق می‌افتد. رشته‌‌ای از کلمات که از نور گریز دارند. که در تاریکی می‌درخشد. مثل فلس درخشندهٔ یک ماهی در اعماق تاریک دریا… عباس نعلبندیان از تاریکی زیبایی سخن گفته که نور در آن نیست که ظلمت است اما می‌درخشد…که چشم هات از تاریکی کور می‌شود. و چشم که باز کنی نور رخشنده به درون چشم هات می‌خزد…به قول یک دوست…عباس نعلبندیان، آن ذهن شوریده…آن جان بی‌تاب:
ریسمان پاره می‌شود. تو معلق می‌شوی. تو معلق می‌روی. آن خنجر را، آن تناب را، آن زهر را بردار، از سپیدی روز و از سیاهی شب فرار کن! به شفق فکر کن! به پگاه، به صبح کاذب، به تیرهای بلند چوبی سرخ، در پای دیوار‌های سرخ
یادت هست…
یادم هست، یادم هست…
ناگهان روحی در خونم می‌دمد، نگاه آن نگاه غریب چشمان، نگاهی که از شکستگی دست و شکافتگی ابرو، خشکی لب‌ها روح می‌گیرد، این نگاه سرشار بدنم منبسط می‌شود. و آیتی از میان همهٔ یاخته‌های آن می‌گذرد و می‌تازد.
می‌شکنی، ویران می‌کنی، ندای آیینه‌ها را بشنو، سخنشان را بشنو، آنکه در آیینه نفس می‌کشد بشنو، آن را که در آیینه گریه می‌کند، گوش کن، به تبسمش بخند، به مرگش چشم ببند، آیینه می‌شکند، هربار می‌شکند؛ یادت هست؟
با دست خطی در فضا می‌کشد و هیچ نمی‌گوید!
Language
Persian
Pages
290
Format
Paperback
Publisher
تلویزیون ملی ایران
Release
May 16, 1975

وصال در وادی هفتم: یک غزل غمناک

عباس نعلبندیان
4.1/5 ( ratings)
در تاریکی اتفاق می‌افتد. رشته‌‌ای از کلمات که از نور گریز دارند. که در تاریکی می‌درخشد. مثل فلس درخشندهٔ یک ماهی در اعماق تاریک دریا… عباس نعلبندیان از تاریکی زیبایی سخن گفته که نور در آن نیست که ظلمت است اما می‌درخشد…که چشم هات از تاریکی کور می‌شود. و چشم که باز کنی نور رخشنده به درون چشم هات می‌خزد…به قول یک دوست…عباس نعلبندیان، آن ذهن شوریده…آن جان بی‌تاب:
ریسمان پاره می‌شود. تو معلق می‌شوی. تو معلق می‌روی. آن خنجر را، آن تناب را، آن زهر را بردار، از سپیدی روز و از سیاهی شب فرار کن! به شفق فکر کن! به پگاه، به صبح کاذب، به تیرهای بلند چوبی سرخ، در پای دیوار‌های سرخ
یادت هست…
یادم هست، یادم هست…
ناگهان روحی در خونم می‌دمد، نگاه آن نگاه غریب چشمان، نگاهی که از شکستگی دست و شکافتگی ابرو، خشکی لب‌ها روح می‌گیرد، این نگاه سرشار بدنم منبسط می‌شود. و آیتی از میان همهٔ یاخته‌های آن می‌گذرد و می‌تازد.
می‌شکنی، ویران می‌کنی، ندای آیینه‌ها را بشنو، سخنشان را بشنو، آنکه در آیینه نفس می‌کشد بشنو، آن را که در آیینه گریه می‌کند، گوش کن، به تبسمش بخند، به مرگش چشم ببند، آیینه می‌شکند، هربار می‌شکند؛ یادت هست؟
با دست خطی در فضا می‌کشد و هیچ نمی‌گوید!
Language
Persian
Pages
290
Format
Paperback
Publisher
تلویزیون ملی ایران
Release
May 16, 1975

Rate this book!

Write a review?

loader