ه ضیافتِ عاشقانِ بزرگِ جهان خوش آمدید ! ضیافتِ کودکانی که خنیاگرانِ آوازِ انسانِ نخستند، همان انسانی که کینه را نمیشناخت و با نفرت بیگانه بود! در این ضیافت دیدار میکنیم با : فدریکو گارسیا لورکا از اسپانیا ، مارگوت بیکلِ آلمانی، نزّارقبانی از سوریه ، پُلاِلوارِ فرانسوی ، ناظم حکمت ازترکیه ، شیرکوبیکسِ کرد� و ویسواوا شیمبورسکای لهستانی ! اصلِ اول در ترجمهای که پیشِ رو دارید رساندنِ شعرهای این هفت شاعر به لهجهای مشترکْ بود، آن چنان که گویی یک نفر تمامِ شعرها را سروده باشد!شاید برای مثالْ اِلوار یا شیمبورسکا شعری به زبانِ محاوره نداشته باشند اما تعدادی از شعرهایشان به این صورت ترجمه شد! میشُد این ترجمه را یک ترجمهی آزاد نامیدُ از زیرِ بارِ تمامِ پُرسشها شانه خالی کرد، گَرچه جامعهی مضحکِ شعرِ امروزِ ما اصولاً پُرسش را از یاد بُردهاست! جامعهای که در آن تعدادی بَدَل به تابوهایی شدهاند که در مقابلِ هر اتفاقی تنها به سَر تکان دادنی فیلسوفانه بَسنده میکنند غافل از این که سکوتْتنها نشانِ فرزانگی نیست و گاهی به لال بودن تعبیر میشود! این ماموتها یا به غلطْگیریِ شعرِ شاعرانِ نوپا مشغولند تا بَلکه به ازای وجهی ناقابل !؟ آنبخت برگشتهها را به نوشتنِ مقدمهای مفتخر کنند یا به رسمِ دهههای دور،گوشهنشینِ کافههای بیعربدهی این روزگارند و یا معلمِ کلاسهای مضحکِ� آموزشِ شعر ! پنداری شعرْ تختِ گیوهکشی و چینی بندزنیست که با نگاهکردن به دستِ استاد بتوان آن را فراگرفت! آن هم با نگاه کردن به دستِ دوداندودِ این اساتید!!! این همه را نوشتم تا روشن کنم که من نسبت به جامعهی این دلقکان احساسِ تعهد نمیکنم، حتا آن قدر که کلمهی آزاد را کنارِ کلمهی ترجمه بگذارم،چرا که دلیلی نمیبینم برای جواب پَس دادن به مُشتی ناشنوا ! شاعر هر چه و هر که باشد ، قدیس نیست ، چوپان نیست... شاعرْ کودکیست که با رؤیاهایش زندگی میکند! بله! تعریفِ شاعرْ همینجملهی ریشْخندانهایست که به انسانهای رؤیاباف اطلاق میشود آن هَم در روزگاری که انسانهای نگونْبَختش از رؤیاهای خودْ گریزانند چرا کهپدرانشان عمری را به تکفیرِ همان رؤیاها گذراندهاند! به این دلیل است که حاکمان و پدرسالارها در سرتاسرِ جهان همواره رؤیاهای شاعرانه راموریانههایی در پایههای چوبینِ تختِ تحکمِ خود دیدهاند! رؤیاهایی که به ضربِ شلاقُ زندان کمْرنگ نمیشوند و محدودیتُ مرز را سَر باز میزند! شاعر رؤیای رهاییِ آدمیان از حصارِ این همه «باید!» را آواز میدهد! رؤیای تقسیمِ عدالت را! عدالتی عریانْ تا در پناه آن انسان از انسانِ دیگرنهراسد و به زانو در نیاید در مقابلِ توهماتِ خویش! تا تمامِ زندانهای جهانْ به موزههای بَدَل شوند و کودکانِ نازادهی فردا اوجِ حماقتِ پدرانِ خویش رادر آن به نظاره بنشینند! شاعر آبروی تاریخِ نانوشتهی فرداست! اگر به قلمِ فریبْ نوشته نَشَوِد به صیغهی ماضی و به صیغهی حال! وقتی که نسلهای نیامده به پُشتِ سَرْ نگاهکنَند بر سیاهیِ مطلقْ تنها ستارهی شعرِ شاعرانی را میبینند که در تاریکترین کنجِ گردشِ چرخْ نامِ منوّرِ خورشیدْ را مثلِ آیهای مقدس به برگِ کتابهایخودْ سپردند! شعر کلیدِ نجاتِ جهان است ! جهانی که هر ثانیه بیش از پیش در باتلاقِ مسلکها و دُگمْاندیشیها غرقْ میشود ! شعر نردبامِ نجاتِ انسانِ این عصرِ هذیانْ است که به تاراجِ انسانیتِ خودْ دستْ گُشاده ! شعر عصارهی عشق است ! چرا که تلخترین و عصیانزدهترین سرودهها هَم در اعماقشان از عشقِ شاعرْ به پیرامونِ خویش خبرْ میدَهَند ! با گرفتنِ گوشها و فریاد زدنْ گُفتگو امکانپذیر نیست ! ما آن زمان به اندیشه و بیانی پویاتَر دست مییابیم که حرفِ همسایهها را شنیده باشیم ! اینمجموعه تلاشی در همین راستاست ! تلاشی دِلْپذیرْ که به لافِ تعهدْ آلوده نیست ! باز هَم تأکید میکنَم : در ترجمهی که میخوانید تنها میخواستم حسّی را که از خواندنِ اشعارِ بیدارِ این شاعران در من به وجود آمده بود، با شما قسمتکنَم ! همین !
ه ضیافتِ عاشقانِ بزرگِ جهان خوش آمدید ! ضیافتِ کودکانی که خنیاگرانِ آوازِ انسانِ نخستند، همان انسانی که کینه را نمیشناخت و با نفرت بیگانه بود! در این ضیافت دیدار میکنیم با : فدریکو گارسیا لورکا از اسپانیا ، مارگوت بیکلِ آلمانی، نزّارقبانی از سوریه ، پُلاِلوارِ فرانسوی ، ناظم حکمت ازترکیه ، شیرکوبیکسِ کرد� و ویسواوا شیمبورسکای لهستانی ! اصلِ اول در ترجمهای که پیشِ رو دارید رساندنِ شعرهای این هفت شاعر به لهجهای مشترکْ بود، آن چنان که گویی یک نفر تمامِ شعرها را سروده باشد!شاید برای مثالْ اِلوار یا شیمبورسکا شعری به زبانِ محاوره نداشته باشند اما تعدادی از شعرهایشان به این صورت ترجمه شد! میشُد این ترجمه را یک ترجمهی آزاد نامیدُ از زیرِ بارِ تمامِ پُرسشها شانه خالی کرد، گَرچه جامعهی مضحکِ شعرِ امروزِ ما اصولاً پُرسش را از یاد بُردهاست! جامعهای که در آن تعدادی بَدَل به تابوهایی شدهاند که در مقابلِ هر اتفاقی تنها به سَر تکان دادنی فیلسوفانه بَسنده میکنند غافل از این که سکوتْتنها نشانِ فرزانگی نیست و گاهی به لال بودن تعبیر میشود! این ماموتها یا به غلطْگیریِ شعرِ شاعرانِ نوپا مشغولند تا بَلکه به ازای وجهی ناقابل !؟ آنبخت برگشتهها را به نوشتنِ مقدمهای مفتخر کنند یا به رسمِ دهههای دور،گوشهنشینِ کافههای بیعربدهی این روزگارند و یا معلمِ کلاسهای مضحکِ� آموزشِ شعر ! پنداری شعرْ تختِ گیوهکشی و چینی بندزنیست که با نگاهکردن به دستِ استاد بتوان آن را فراگرفت! آن هم با نگاه کردن به دستِ دوداندودِ این اساتید!!! این همه را نوشتم تا روشن کنم که من نسبت به جامعهی این دلقکان احساسِ تعهد نمیکنم، حتا آن قدر که کلمهی آزاد را کنارِ کلمهی ترجمه بگذارم،چرا که دلیلی نمیبینم برای جواب پَس دادن به مُشتی ناشنوا ! شاعر هر چه و هر که باشد ، قدیس نیست ، چوپان نیست... شاعرْ کودکیست که با رؤیاهایش زندگی میکند! بله! تعریفِ شاعرْ همینجملهی ریشْخندانهایست که به انسانهای رؤیاباف اطلاق میشود آن هَم در روزگاری که انسانهای نگونْبَختش از رؤیاهای خودْ گریزانند چرا کهپدرانشان عمری را به تکفیرِ همان رؤیاها گذراندهاند! به این دلیل است که حاکمان و پدرسالارها در سرتاسرِ جهان همواره رؤیاهای شاعرانه راموریانههایی در پایههای چوبینِ تختِ تحکمِ خود دیدهاند! رؤیاهایی که به ضربِ شلاقُ زندان کمْرنگ نمیشوند و محدودیتُ مرز را سَر باز میزند! شاعر رؤیای رهاییِ آدمیان از حصارِ این همه «باید!» را آواز میدهد! رؤیای تقسیمِ عدالت را! عدالتی عریانْ تا در پناه آن انسان از انسانِ دیگرنهراسد و به زانو در نیاید در مقابلِ توهماتِ خویش! تا تمامِ زندانهای جهانْ به موزههای بَدَل شوند و کودکانِ نازادهی فردا اوجِ حماقتِ پدرانِ خویش رادر آن به نظاره بنشینند! شاعر آبروی تاریخِ نانوشتهی فرداست! اگر به قلمِ فریبْ نوشته نَشَوِد به صیغهی ماضی و به صیغهی حال! وقتی که نسلهای نیامده به پُشتِ سَرْ نگاهکنَند بر سیاهیِ مطلقْ تنها ستارهی شعرِ شاعرانی را میبینند که در تاریکترین کنجِ گردشِ چرخْ نامِ منوّرِ خورشیدْ را مثلِ آیهای مقدس به برگِ کتابهایخودْ سپردند! شعر کلیدِ نجاتِ جهان است ! جهانی که هر ثانیه بیش از پیش در باتلاقِ مسلکها و دُگمْاندیشیها غرقْ میشود ! شعر نردبامِ نجاتِ انسانِ این عصرِ هذیانْ است که به تاراجِ انسانیتِ خودْ دستْ گُشاده ! شعر عصارهی عشق است ! چرا که تلخترین و عصیانزدهترین سرودهها هَم در اعماقشان از عشقِ شاعرْ به پیرامونِ خویش خبرْ میدَهَند ! با گرفتنِ گوشها و فریاد زدنْ گُفتگو امکانپذیر نیست ! ما آن زمان به اندیشه و بیانی پویاتَر دست مییابیم که حرفِ همسایهها را شنیده باشیم ! اینمجموعه تلاشی در همین راستاست ! تلاشی دِلْپذیرْ که به لافِ تعهدْ آلوده نیست ! باز هَم تأکید میکنَم : در ترجمهی که میخوانید تنها میخواستم حسّی را که از خواندنِ اشعارِ بیدارِ این شاعران در من به وجود آمده بود، با شما قسمتکنَم ! همین !